یک شبی مجنون نمازش را شکست
بی وضو در کوچه ی لیلا نشست
عشق آن شب مست مستش کرده بود
گفت یارب از چه خارم کرده ای؟
بر صلیب عشق دارم کرده ای؟
خسته ام زین عشق دل خونم نکن
من که مجنونم،تو مجنونم نکن
مرد این بازیچه دیگر نیستم
این تو و لیلای تو،من نیستم
گفت : ای دیوانه لیلایت منم
در رگ پیدا و پنهانت منم
سالها با جور لیلا ساختی
من کنارت بودم و نشناختی
عشق لیلا در دلت انداختم
صد قمار عشق یکجا باختم
کردمت آواره ی صحرا نشد
گفتم عاقل می شوی اما نشد
سوختم در حسرت یک یا ربت
غیر لیلا بر نیامد از لبت
روز و شب او را صدا کردی ولی
دیدم امشب با منی گفتم بلی
مطمئن بودم به من سر میزنی
در حریم خانه ام در میزنی
حال این لیلا که خارت کرده بود
درس عشقش بی قرارت کرده بود
مرد راهش باش تا شاهت کنم
صد چو لیلا کشته در راهت کنم
قصه ی عشقی که میگم،عشق لیلای مجنونه
با یه روایت دیگه لیلی جای مجنونه
مجنون سر عقل اومده،شده آقای این خونه
تعصب و یه دندگیش کرده لیلی رو دیوونه
اما لیلی بی مجنونش دق میکنه می میره
با یه اخم کوچیک اون دلش ماتم میگیره
میگه باید بسازه و این مثله یه دستوره
همین یه راه مونده واسش چون عاشقه مجبوره
عاقبت لیلیه ما مثه گلهای گلخونه
تو قاب سرد و شیشه ای پژمرده و دلخونه
حکایت عشق اونا مثه برف زمستونه
اومدنش خیلی قشنگ،آب کردنش آسونه
قلب تو خالی از عشقو بی روحو سوتو کوره
عاشق کشی مرامته،نگات سرده و مغروره
عشقو ببین توی چشاش از کینه ی تو دوره
یه کاری کن توهم براش چرا عاشقیتم زوره؟
زوره،عشقه تو زوره،احساس همیشه کوره
هر جا خودخواهی باشه،انصاف از اونجا دوره!
بزن باران بهاری کن فضا را
بزن باران و تر کن قصه ها را
بزن باران که از عهد اساطیر
کسی خواب زمین را کرده تعبیر
بشارت داده این آغاز راه است
نباریدن دلیل یک گناه است
بزن باران به سقف دل که خون است
کمی آنسوتر از مرز جنون است
بزن باران که گویی در کویرم
به زنجیر سکوت خود اسیرم
بزن باران سکوتم را به هم زن
و فردا را به کام ما رقم زن
بزن باران به شعرم تا نمیرد
در آغوش طبیعت جان بگیرد
بزن باران،بزن بر پیکر شب
بر ایمانی که می سوزد در این تب
به روی شانه های خسته ی درد
به فصل واژه های تلخ این مرد
بزن باران یقین دارم صبوری
و شاید قاصدی از فصل نوری
بزن باران،بزن عاشق ترم کن
مرا تا بی نهایت باورم کن
آخه دارم از رفتنت بدجوری گر می گیرم
دعا بکن که این نفس تموم شه تا سپیده
کسی نفهمه عاشقت چی تا سحر کشیده
این آخرین باره عزیز،دستامو محکم تر بگیر
آخه تو که داری میری به من نگو بمون نمیر
تو میریو یه باغ سبز،درش به روت بازه هنوز
من باغ سوختم نازنین،باشه برو با من نسوز
اگه یه روز برگشتیو گفتن فلانی مرده
بدون گه زیر خاک سرد،حس نگاتو برده
گریه نکن برای من قسمت ما همینه
دستامو محکم تر بگیر لحظه ی آخرینه!
من ز فصل بادبادکهای سرگردان
من از باغ گیلاس بازی گوش
حدیثی کهنه میگویم
حدیث کهنه عشق است
نامکرر باز خواهم گفت:
صدای او هنوزم سخت می پیچد
به دالانهای سرد خاطراتم
خوب یادم هست
که تو خندیدی و من
تا سحر سخت باریدم
در آن نوبت که گفتی
دوستت دارم
خدا را روی بام خانه فهمیدم که بگذشت
کبوترهای بی بال و پر شعرم روان شد
و با چشمان تو پر زد به یک دشت
دلم در سینه بی تابانه لرزید
و از شوق دوباره دیدنت پر شد
نگاه تو وحشی و گستاخ و رویایی
به من شور و نشاط زندگی میداد
حدیث قلب گنجشک است و
تیر و نفرت صیاد
خوب یادم هست
فقط یکبار گفتی
دوستت دارم
و بعد از آن هرگز نفهمیدی
چه بر من روز شب بگذشت
و من هرگز نفهمیدم
چرا گفتی؟
و من اینگونه در فصل عروسکها
بتی از جنس شیطان را خدا کردم
چو گنجشکی اسیر در دستهای باز یک شاهین
دلم در سینه بی تابانه می لرزید
نفسهایم همه پرپر
نگاه منتظر بر در
دگر صبر از وجود نازکم پر زد
دلم در حسرت دیدار تو خون شد
و می نالید...
چرا گفتی...؟
خوب یادم هست
در آن لحظه که گفتی دوستت دارم
دو پا از رفتن سوی سفر لرزید
دلم از هجرت توسخت میترسید
دلم در خلوت شبهای سرد انتظارم ز فردا میسرائید:
که بعد از رفتنت هر دم
دل از یاد تو برگیرد
چه دوران عجیبی بود
حقیقتهای روشن به گوش من دروغی بود لاممکن
دلم با آرزوهای محالش قصرهای پولکی می ساخت
که ایام سفر روزی به پایان می رسد آخر
وتا من از سفر آیم
نگاه انتظار یار من بر راه خواهد بود
دعای خیر او هر لحظه با من یار خواهد بود
کنار پنجره دست انتظار بر چانه خواهد داشت
همه بذر نگاهش را به سنگ راه خواهد کاشت
و در غربت به یاد او نوشتم...
بدان ای مهربان با من
که هر لحظه زعمر سرد هجرانم
که در غربت تلف در گوشه زندان غم می شد
بجای هرکدام از وقتهای مرده در زنجیر
که زمین سجده گاه من ز اشک دیده تر می شد
خزان راهی که بین ما به حسرت مانده کم می شد
و اکنون روز وشب
در سفره یادم بجز ترس سفر نیست
و فصل من
فصل ماندن در حقیقتهای جانکاه است
و میبینم که در خاطرات تو ز اسم من نشانی نیست
و تو تنها یکبار گفتی دوستت دارم
من هرگز نفهمیدم چرا .....؟
فاصله ی من وتو زیاد شده این روزا
آخر این جدایی میرسه به نا کجا
رفتی و گفتی بودن با من هرگز نمیشه
قلب من زیر پاهات له شد مثل همیشه
یه روزی بود میگفتی دوستم داری رهگذر
نرو بمون که چشمام بی تو میشه خیس وتر
خسته و دل شکسته میخوام واست بخونم
اگه اجازه بدی پیشت میخوام بمونم
آروزی دیدنت واسم شده یه رویا
داشتنت رو میخوام از اونی که هس اون بالا
آی اونی که اون بالا نشستی پیش ابرا
بهش بگو هنوزم دوسش دارم بی پروا
سحر توی نمازم ازش خواستم بمونی
میدونم که عشق رو ازتو چشام میخونی
از چشمات دارم میخونم دوسم داری هنوزم
چرا زپیشم رفتی اینو من نمیدونم
رفتی اما میدونم برمیگردی یه روزی
قسمت ما دوتا نیست غم تلخ جدایی
غـروبـا میون هــفته بر سـر قـبر یه عاشـق
یـه جوون مـیاد مـیزاره گـلای سـرخ شـقایـق
بی صـدا میشکنه بغضش روی سـنـگ قبـر دلدار
اشک میریزه از دو چـشـمش مثل بارون وقت دیدار
زیر لب با گـریه مـیگه : مـهـربونم بی وفایـی
رفتی و نیـسـتی بدونی چـه جـگر سـوزه جـدایی
آخه من تو رو می خواستم اون نجـیـب خوب و پاک
اون صـدای مهـربون ، نه سـکــوت ســرد خــاک
تویی که نگاه پاکت مـرهـم زخـم دلــــم بـود
دیدنـت حـتی یه لـحــظه راه حـل مشکـلـم بود
تو که ریـشه کردی بـا من، توی خـاک بی قراری
تو که گفتی با جـدایی هـیـچ مـیونه ای نداری
پس چـرا تنهام گذاشـتی توی این فـصل ســیاهی
تو عـزیـزترینی اما یه رفیـق نــیـمه راهــی
داغ رفتنـت عـزیـزم خط کـشـیـد رو بـودن مـن
رفتی و دیگـه چـه فایده ناله و ضـجـّه و شیـون
تو سـفر کردی به خـورشـید ،رفتی اونور دقایق
منـو جا گذاشتی اینجا با دلی خـســته و عاشـق
نمـیـخـوام بی تو بمـونم ، بی تـو زندگی حرومــه
تو که پیش من نبـاشـی ، هـمـه چـی برام تمـومه
عاشـق خـسـته و تنها سـر گـذاشـت رو خاک نمناک
گفت جگر گـوشـه ی عـشـقو دادمـش دسـت توای خاک
نزاری تنها بمونـه ، هــمـدم چـشـم سـیـاش باش
شونه کن موهاشو آروم ، شـبا قصـه گو بـراش باش
و غـروب با اون غـرورش نتونسـت دووم بـیـــاره
پاکشـیـداز آسـمـون و جاشـو داد به یـک سـتاره
اون جــوون داغ دیـده با دلـی شـکـسـته از غـم
بوسـه زد رو خـاک یار و دور شد آهسـته و کم کم
ولی چند قدم که دور شد دوباره گـریه رو سـر داد
روشــــو بــر گــردونـــد و داد زد
بـه خـدا نـمــیـری از یاد
کسی دیگر نمی کوبد در این خانه متروکه ویران را
کسی دیگر نمی پرسد چرا تنهای تنهایم!!!
ومن شمع می سوزم ودیگر هیچ چیز از من نمی ماند
ومن گریان ونالانم ومن تنهای تنهایم !!!
درون کلبه ی خاموش خویش اما
کسی حال من غمگین نمی پرسد!!!
و من دریای پر اشکم که توفانی به دل دارم
درون سینه ی پرجوش خویش اما!!!
کسی حال من تنها نمی پرسد
ومن چون تک درخت زرد پاییزم !!!
که هر دم با نسیمی میشود برگی جدا از او
ودیگر هیچی از من نمی ماند!!!
هیچ کس لیاقت اشکهای تو را ندارد و کسی که چنین ارزشی را دارد
باعث ریختن اشکهای تو نمی شود .
اجازه هست عشق تو رو تو کوچه ها داد بزنم؟رو پشـت بـــــوم خونه ها اسمتو فریاد بزنم؟
اجازه هست که قلـبمو برات چراغونی کنم؟
پیش نگاه عاشقت،چشـــــمامو قربونی کنم؟
اجازه میدی تا ابـد سر بزارم رو شونه هات؟
روزی هزار و صـد دفه بگم که میمیرم برات؟
اجازه میدی که بـگم حرف ترانه هام تویی؟
دلیل زنده بودنـــــم ، درد بهانه هام تویی؟
اجـــازه هست تا تـه مـرگ منتظر تو بشینم؟
تو رویاهــای صورتیم، خودم رو با تو ببینم؟
اجازه هست جار بزنم بگم چقد دوست دارم؟
بگم می خـــوام بخاطرت سر به بیابون بزارم؟
اجازه میدی قـصه هام با عشق تو جون بگیره؟
چشمای عاشقـــم واست روزی هزار بار بمیره
اجازه میدی عشقـــمو همش بهت نشون بدم؟
پیش زمین و آسمــون واسه تو دس تکون بدم؟
اجازه میدی که فقــــــط تو دنیا با تو بمونم؟
هر چی که عاشقانه بــــود به خاطر تو بخونم؟
اجازه هست پناه من گــــــرمی آغوشت بشه؟
هر اسمی جز اسم خودم ،دیـگه فراموشت بشه؟
اجازه هست ؟ بگو که هست ، من همشو دارم میگم
با تو به آسمون میرم ،با تـــــــــــــو یه آدم دیگم
اجازه میدی که بگم ،من مال تـــــــو،تو مال من؟
من از تو خواهش می کنم که زیر وعـــده هات نزن
اجـــــــازه تـــو دست تـــو ،اجازه من دست تـو
خنده من خنـــــــده تو ،شکست من شکست تـو