از این دله تنگ هر چه بگی بازم کمه
توی دفتر ثبت دلتنگی ها
میخوام جملتو تموم کنم اما نمیشه
میخام دیگه بس کنم اما انگار
خود دل میگه بگو
بیشتر از غم من بگو
بگو برای همگان تا بدانند
دل تنهاترین است
و این تنهاترین بهترین است
و روزی که دفتر ثبت دلتنگی ها را دیگران ببینند
روزیست که من دیگه نیستم
و شاید این نوش دارویی باشد پس از مرگ دل
عجب ای دل عاشق تو ام حوصله داری
تو این سینه نشستی هزارتا گله داری
یه روز عاشق نوری یه روزی سوتو کوری
یه روز مثل حبابی یه روز سنگ صبوری
پر از شک و هراسی همیشه بی حواسی
پر از حرفیو خاموش یه قصه و فراموش
پر از راز نگفته یه کوله بار بر دوش
یه بی طاقت خسته به انتظار نشسته
یه روز رفیق راهی سفر پای پیاده
به اندازه ی عشقی پر از حرفای ساده
واسه روزای رفته سفر قصه ی خوبه
چراغ روشن راه قشنگی غروبه
روی قبرم بنویسید کبوتر شد و رفت
زیر باران غزلی خواند ، دلش تر شد و رفت
چه تفاوت که چه خورده است غم دل یا سم
آنقدر غرق جنون بود که پر پر شد و رفت
روز میلاد ، همان روز که عاشق شده بود
مرگ با لحظه ی میلاد برابر شد و رفت
او کسی بود که از غرق شدن می ترسید
عاقبت روی تن ابر شناور شد و رفت
هر غروب از دل خورشید گذر خواهد کرد
واژه خسته ُکه یک روزو کبوتر شدو رفت
این بار آخرم بود.دیگر دوباره ای نیست
دنبال من مگردید.قلبم اجاره ای نیست
تازه رسیدم از راه.حال سفر ندارم
باید دوباره کوچید.انگار چار های نیست
این جاده های خاکی.انگار قد گشیدند
ای شانه های زخمی.راه کناره ای نیست
دستم به دامن تو.ای کور سوی فانوس
در آسمان این شب. حتی ستاره ای نیست
این آسمان شکسته.ماندن ندارد اینجا
حالا زمان کوچ است.حرفی.اشاره ای نیست
دیگر گناه و تقصیر.علت نمی شناسد
انسان خسته حتی.این بار کاره ای نیست
وقتی بغضم شکسته شد
و نفس هایم......
غرق شد در اندوه و بی تابی
فقط سکوت با من بود
گاهگاهی که تنم
خسته ار لحظه ها......
به سوی تلخ ترین مرداب زندگی کشیده می شود
شبهایی که بالشتم.....
خیس می شد از اشک شبانه و حسرت
فقط سکوت با من بود
دیری است.......
که با درد خود هم آشیان شده ام
وهنوز,........
سکوت با من است
کاش به جای تو......
بر سکوت عاشق بودم
تا به کی....
اشک من.
مقیم آبادیه پائیزی؟.....
درگذر.......
ازدره های مه گرفته روزگار.
لهجه تند باران پائیز.
درچشم من....
جز شوقی بی عطش نیست...حتی!
در وسعت نا پایداری شب بی فرجام...زمزمه باد بی رحم!
در گوش من.......
اما؟
در فصلی که مرگ به تاراج خواهد برد..
اشک من.
می خواهی برای کدامین درد از هزاران دردم مرهم باشی..
گنجشگکی به سینه لانه کرده است
نازک دل است.........
گریه بسیار میکند.
پر می کشد,ز سینه من.........
هر سپیده دم.
با شهر خیال..........
تا اوج آسمان.
پر می کشد به افق های دور دست.
تا مرز نا کجا..........
تا شهر عاطفه.
آن سوی آرزو........
انجا که گربه نیست...
آری انجا که گربه نیست.......
گاهی مثل ابر بارون
گاهی آسمون صافی
گاهی مثل برکه ساکت
گاهی یک دریا خروشی
گاهی زردی مثل پاییز
گاهی سبزیی بهاری
گاهی آبی مثل دریا
گاهی مثل شب سیاهی
گاهی چون نسیم دل انگیز
گاهی طوفان بلایی
یک شبی مجنون نمازش را شکست
بی وضو در کوچه ی لیلا نشست
عشق آن شب مست مستش کرده بود
گفت یارب از چه خارم کرده ای؟
بر صلیب عشق دارم کرده ای؟
خسته ام زین عشق دل خونم نکن
من که مجنونم،تو مجنونم نکن
مرد این بازیچه دیگر نیستم
این تو و لیلای تو،من نیستم
گفت : ای دیوانه لیلایت منم
در رگ پیدا و پنهانت منم
سالها با جور لیلا ساختی
من کنارت بودم و نشناختی
عشق لیلا در دلت انداختم
صد قمار عشق یکجا باختم
کردمت آواره ی صحرا نشد
گفتم عاقل می شوی اما نشد
سوختم در حسرت یک یا ربت
غیر لیلا بر نیامد از لبت
روز و شب او را صدا کردی ولی
دیدم امشب با منی گفتم بلی
مطمئن بودم به من سر میزنی
در حریم خانه ام در میزنی
حال این لیلا که خارت کرده بود
درس عشقش بی قرارت کرده بود
مرد راهش باش تا شاهت کنم
صد چو لیلا کشته در راهت کنم
قصه ی عشقی که میگم،عشق لیلای مجنونه
با یه روایت دیگه لیلی جای مجنونه
مجنون سر عقل اومده،شده آقای این خونه
تعصب و یه دندگیش کرده لیلی رو دیوونه
اما لیلی بی مجنونش دق میکنه می میره
با یه اخم کوچیک اون دلش ماتم میگیره
میگه باید بسازه و این مثله یه دستوره
همین یه راه مونده واسش چون عاشقه مجبوره
عاقبت لیلیه ما مثه گلهای گلخونه
تو قاب سرد و شیشه ای پژمرده و دلخونه
حکایت عشق اونا مثه برف زمستونه
اومدنش خیلی قشنگ،آب کردنش آسونه
قلب تو خالی از عشقو بی روحو سوتو کوره
عاشق کشی مرامته،نگات سرده و مغروره
عشقو ببین توی چشاش از کینه ی تو دوره
یه کاری کن توهم براش چرا عاشقیتم زوره؟
زوره،عشقه تو زوره،احساس همیشه کوره
هر جا خودخواهی باشه،انصاف از اونجا دوره!
بزن باران بهاری کن فضا را
بزن باران و تر کن قصه ها را
بزن باران که از عهد اساطیر
کسی خواب زمین را کرده تعبیر
بشارت داده این آغاز راه است
نباریدن دلیل یک گناه است
بزن باران به سقف دل که خون است
کمی آنسوتر از مرز جنون است
بزن باران که گویی در کویرم
به زنجیر سکوت خود اسیرم
بزن باران سکوتم را به هم زن
و فردا را به کام ما رقم زن
بزن باران به شعرم تا نمیرد
در آغوش طبیعت جان بگیرد
بزن باران،بزن بر پیکر شب
بر ایمانی که می سوزد در این تب
به روی شانه های خسته ی درد
به فصل واژه های تلخ این مرد
بزن باران یقین دارم صبوری
و شاید قاصدی از فصل نوری
بزن باران،بزن عاشق ترم کن
مرا تا بی نهایت باورم کن