یوسفم بستم دگر بار سفر ، یوسفم کنعان نمیخواهم دگر
بر ذلیخایی دگر دل داده ام ، از هوای عشق تو افتاده ام
از هوای عشق تو افتاده ام
در دل افسانه ها جانانه ام را یافتم ، آتشی بودم من و پروانه ام را یافتم
ای که از ما دل بریدی و به دنیا باختی ، رفتی و با رفتنت دنیای ما را ساختی
ای خدای دل ببین اکنون به کفر افتاده ام ، من ذلیخایی دگر را در دلم جا داده ام
با من عاشق تو بد کردی ز یادم میرود ، من دعا کردم خدا هم از گناهت بگذرد
من دعا کردم خدا هم از گناهت بگذرد
میروم در قعر چاهی من سفر ، تا نماند از من یوسف خبر
من به عشق روشنایی می روم ، من بدنبال رهایی میروم
من بدنبال رهایی میروم
تو هنوز اندر غم و اندر خم یک کوچه ای
من هزاران کوره راه و راه را طی کرده ام
از حقیقت می گریزی و زمن بیگانه ای
من بدنبال حقیقیت چاه را طی کرده ام
آنقدر آسان نبود گر تو حقیقیت داشتی
عاشقی بودم من و دیوانه ام پنداشتی
یوسفم من عاقبت از عشق کنعان سوختم
زندگی دادم بسی تا درس عشق آموختم